این حافظه‌ی وقت‌نشناس...

ساخت وبلاگ
این یک دعوای واقعی دو آدم متوسط است. آهای آدم­های پرت*، شما جدی نگیرید... به "و.ن" عزیز و جنگل آینه­ هایش...   از رهگذر به "و.ن"؛ از رهگذر به "و.ن"؛ از رهگذر به "و.ن"... ناراحت نشو که خیلی تکرار می­کنم. فقط می­خواهم مطمئن شوم؛ همین. مطمئن شوم که شمار این حافظه‌ی وقت‌نشناس......
ما را در سایت این حافظه‌ی وقت‌نشناس... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farznameh بازدید : 140 تاريخ : چهارشنبه 17 آبان 1396 ساعت: 22:56

خدا بیامرزد همۀ رفتگان شما را؛ یکی از رفتگان ما که هیچ‌وقت نفهمیدم کجا رفت موقع خداحافظی گفت: "من"م پیش تو امانت، اگر برگشتم یادم بیاور. هر چقدر هم که خوب‌تر شده بودم، درِ گوشم شیپور بزن و بگو آن یکی تویی، نه این ...
حالا که برخلاف همیشه که عادت به برگشتن نداشت برگشته و یاد امانتی‌اش نیست، بعد از این همه پیاده‌روی در این هوای سرد شب هم هنوز به نتیجه نرسیده‌ام که عذاب وجدان خیانت در امانت کمتر است یا شیپور زدن نیمه‌شب در بیمارستان!...

این حافظه‌ی وقت‌نشناس......
ما را در سایت این حافظه‌ی وقت‌نشناس... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farznameh بازدید : 122 تاريخ : چهارشنبه 17 آبان 1396 ساعت: 22:56

اوایل فکر می‌کردم چقدر خوب است جایی را داشتن برای روزهای مبادا که فقط تو بلد باشی. غنیمتی بود برای وقتی که همۀ خانه‌هایت اشغال می‌شدند با آدم‌هایی که خوبند اما غریبه؛ یک شبکۀ ارتباط جمعی؛ مثل فیسبوک خودمان؛ مثل مهمانی‌های آخر هفته‌ای که چند روزی صرف این حافظه‌ی وقت‌نشناس......
ما را در سایت این حافظه‌ی وقت‌نشناس... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farznameh بازدید : 110 تاريخ : چهارشنبه 17 آبان 1396 ساعت: 22:56

* به مناسبت یازدهمین انتخاباتِ ریاست‌جمهوری... اولین سالی بود که قرار بود طرح شهردار مدرسه در مدرسه‌های ایران اجرا شود و من فسقلی دوازده‌ساله که به اندازه‌ی کافی در مدرسه معروف بودم صددرصد مطمئن بودم که رأی می‌آورم.در آن روزهای بحبوحه‌ی تبلیغات انتخا این حافظه‌ی وقت‌نشناس......
ما را در سایت این حافظه‌ی وقت‌نشناس... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farznameh بازدید : 108 تاريخ : چهارشنبه 17 آبان 1396 ساعت: 22:56

آدم وقتی می‌خواهد بگذارد برود همه را جمع نمی‌کند مهمانی خداحافظی بگیرد. آنها که خداحافظی می‌کنند اصلا هیج‌جا نمی‌روند؛ فقط شکل بودنشان عوض می‌شود. روز رفتن لزوما بارانی نیست؛ صبحش با صبح‌های دیگر هیچ فرقی ندارد؛ شب قبلش هیچکس خواب رفتن نمی‌بیند. رفتن همیشه از جایی وسط راه شروع می‌شود...

این حافظه‌ی وقت‌نشناس......
ما را در سایت این حافظه‌ی وقت‌نشناس... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farznameh بازدید : 108 تاريخ : چهارشنبه 17 آبان 1396 ساعت: 22:56

یک ساعت عزیز داشتم ﻛﻪ ﺷﺎﻧﺰﺩﻩ سال پیش ﺍﺯ یک ﺳﻔﺮ ﺑﺮای خودم ﺳﻮﻏﺎﺕ آورده بودم!همیشه با من بود و به همین دلیل وقتی هشت سال بعد اولین معلم سه‌تارم ﺑﻪ ﻣﻦ گفت که از امروز سه‌تارت باید مثل ساعت دستت همیشه با تو باشد ناخودآگاه ترسیدم; ﺗﺮﺳﻴﺪﻡ که مثل ساعتم گم بش این حافظه‌ی وقت‌نشناس......
ما را در سایت این حافظه‌ی وقت‌نشناس... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farznameh بازدید : 107 تاريخ : چهارشنبه 17 آبان 1396 ساعت: 22:56

بالاخره امشب فرصت شد به برگه‌هایی که، بعد از یک خانه‌تکانی اساسی، دو سه هفته‌ای بود که روی هم تلنبار شده بودند سر و سامانی بدهم که یک‌دفعه چشمم افتاد به نمایشنامه‌ی مرگ یزدگرد. به خودم که آمدم دیدم همانجا لابه‌لای برگه‌ها شش صفحه‌اش را خوانده‌ام و ای این حافظه‌ی وقت‌نشناس......
ما را در سایت این حافظه‌ی وقت‌نشناس... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farznameh بازدید : 113 تاريخ : چهارشنبه 17 آبان 1396 ساعت: 22:56